این داستان را چند لحظه قبل از رادیو شنیدم ، اکثر ما آنرا شنیده و یا خوانده ایم ، اما گفتم بهترین جا که از آن می توانم نگهداری کنم ، همین جاست ، واما حکایت ، روزی یک مشتری به دکان قصابی رفت و از او تقا ضای گوشت کرد ، قصاب وقتی چاقو را محکم به گوشت زد ناگهان فریادش بلند شد و دست خودش را به طرف چشمش برد ، مشتری گفت: قصاب چه شده است، قصاب گفت: استخوانی پرید داخل چشمم ، مشتری اصرار کرد که سربع نزد حکیم بروید.
↧