نان سنگکی محله ما
نان سنگکی ، یک صف طولانی از بچه های دیروز تشکیل شده بود . از بچه های امروز خبری نبود !!!!!
View ArticleArticle 0
با دلی سر شار از اشتیاق الهی برای آنچه که دارم برکت می طلبم و با شگفتی به فزونی آنها می نگرم
View Articleشوخی با کارت عروسی
از سال هایی می نویسم که عروسی رونق داشت ، مخصوصا "بعد از ماههای محرم و صفر ، حداقل در سال چندین عروسی می رفتی و شاد و خوشحال بودی . اما هر سال دریغ از پارسال ، کو عروسی! سالهای خیلی دور یک روز همسرم با...
View Articleسلام صبح
خدارا شکر که یک روز دیگر را به من نشان دادی چقدر زیبا الله اکبر ، در شهر صدای اذان را می آید ،
View Articleبگیر و بشین
آن سالهای خیلی دور وقتی که ما بچه بودیم ، خیلی سر و صدا که تو خونه می شد ، مامان می گفت برو تو اتاق از بی بی بگیر و بشین را بگیر و بیار ، خلاصه بچه در کنار بی بی ، یا خاله ، یا خواهر ........ساکت می شد...
View Articleگل سنبله
زیبا ترین گلی که برگ آن در بهار می روید و نوید بهار را می دهد و گل سفید رنگش در اول شهریور می روید . که ما به آن سنبله می گوییم ، خیلی قشنگه
View ArticleArticle 0
وقتی شهرمان را می فروشیم خودمان در آن شهر گم می شویم . چون هویت خود مان را فروخته ایم .
View Articleایکاش
ایکاش می توانستم 90 در صد کواهینامه ها ی رانندگی را باطل می کردم . با این پارک کردنشون !!!! وووووووووووووووووووووووووووووووووو و الی آخر ایکاش
View Articleکتابهای ورم کرده
یک روز مانده به اول مهر، امروز ۳۰ شهریور سال ۱۴۰۲ است، می خواهم حال و هوای اول مهر آن سالهای خیلی دور را بنویسم با عنوان کتابهای ورم کرده ، کتابها در سالهایی که دبیرستانی بودم تغییر نمی کرد و برای همین...
View Articleاخرین روز تابستان
جمعه آخرین روز تابستان است ، تابستان هم رفت ، فردا اولین روز پاییز حالا که امسال شنبه اولین روز پاییز است، ببینیم پاییز ، پاییز ،میشه . تبریک ، تبریک ، پاییز میگه ، آمدم دیگه شلوغ نکنید ، !!!!!!
View Articleاخرین نفری که از کنار سفره دوازده متری به مدرسه رفت
یکی بود و یکی نبود ، همه بچه ها با سواد شده بودند دختر کوچکیه هم به مدرسه رفت ، همه آنهایی که در کنار سفره دوازده متری می نشستند و از دست پخت مامان جانشان میل می کردند با سواد بودند ، جزء صاحب سفره ،...
View Articleنمایشگاه لوازم تحریر
در روز های پایانی شهریور رادیو تلویزیون از نمایشگاه لوازم تحریر صحبت می کرد ، مشتاق بودم که به این نمایشگاه بروم و از نمایشگاه دیدن کنم ، اول مهر که برام روزی خاطره انگیز بود ، برای دیدن از این...
View Articleقصاب و حکیم
این داستان را چند لحظه قبل از رادیو شنیدم ، اکثر ما آنرا شنیده و یا خوانده ایم ، اما گفتم بهترین جا که از آن می توانم نگهداری کنم ، همین جاست ، واما حکایت ، روزی یک مشتری به دکان قصابی رفت و از او تقا...
View Articleسومین روز پاییز
امروز کمی دیر تر از روز های قبل برای پیاده روی آما ده شدم . خیابان رنگ و بوی دیگری داشت ، اولین چیزی که توجه من را به خودش جلب کرد ، گروه صبح خیزان ( کارمندان بانک ) بودند که جلو درب بانک ایستاده بودند...
View Articleبت خرمایی
یکی بود و یکی نبود ، در روستایی دور افتاده ، مردمانی زندگی می کردند که زندگی انها از طریق درختان نخل استوار بود . آنها با خرما بت درست کرده بودند که آن بت را پرستش می کردند ، ( بت خرمایی ) در آن سرزمین...
View Article