یکی بود و یکی نبود تابستان بود ، برای هوا خوری به یلاق رفته بودیم دختر دوم بابا ، در آنجا بدنیا امد ، بابا پشت در اتاق منتظر بود که مامان فارغ بشه ، که صدای گریه نوزاد را شنید ، و خدا را شکر کرد و گفت: ( بابا از صدای گریه بچه جنسیت را تشخیص می داد) نوازد دختر است بعد گفت مادر بچه حالش چطوره ،؟ دستش را برد بالا و با صدای بلند خدا را شکر کرد و آبجی بزرگه را بوسید و گفت خدا بهت یک خواهر کوچولو داده ، وارد اتاق شد و اطراف اتاق ، مادرم بزرگ ها نشسته بودند و دعا
↧