تابستان بود مامان با بچه ها یلاق بودند و من و بابا تهران بودیم . و هر دو مشغول کار بودیم. خورش قیمه درست کرده بودم و آنرا در یک سینی گرد بزرگ گذاشتم و راهی پشت بام شدم ، شبها در پست بام می خوابیدیم ، سفره دونفره را پهن کردم ، پلو را دردیس کشیدم و خورش قیمه را در دو ظرف خورش خوری ، با پدر شروع کردیم به شام خوردن ، دیدم پدر برنج نمی خورد و فقط خورش با نون می خورد ، . گفتم بابا جون برنج هم نوش جان کن او گفت خیلی قیمه ات خوشمزه شده .
↧