به مسجد رفتم ، دیدم تعدادی دانش آموز از پله های مسجد بالا می روند و مربی آنها هم پشت آخرین نفر دانش آموزان بالا رفت خوشحال شدم وقتی شادی و نشاط و زندگی را در صورت آنها دیدم . هم زمان با دانش اموزان وا رد شبستان مسجد شدیم ، به یاد سالهای دور افتادم که از مدرسه به مسجد می رفتیم ، مدرسه تا منزل یک ساعت راه بود ، و همیشه ناهار می رفتیم منزل و مجددا برای کلاسهای عصر بر می گشتیم واما ماه رمضان و کوتاه بودن روز های زمستان و برف و باران ظهر ها به خانه نمی رفتیم و
↧