یک روز پاییزی بود ، درب پنجره آشپزخونه باز بود ، در اتاق پذیرایی مشغول دوختن ملافه بودم که ناگهان طوطی زیبایی پرواز کنان آمد و بر روی ملافه نشست ، طوطی سبز رنگ زیبایی بود خدا را شکر کردم که طوطی به خانمان آمده، برای طوطی قفسی تهیه کردیم و به خورد خوراکش رسیدگی می کردیم و بیشتر اوقات روز او آزادانه در اتاق راه می رفت و دلبری می کرد ، شبها در قفس می رفت و شب را به صبح می رساند ، طوطی سحر خیز بود و صبحها خیلی پر صدا بود به طوری که شکایتی از طرف همسایه ها شد
↧