راهی روستایم شدم به خانه خاله رسیدم .پرسیدم خاله کجاست ؟ گفتند به کمک خانم همسایه رفته برای مغز کردن گردو
به سراغش رفتم او و دیگر همسایه ها مشغول مغز کردن گردو بودن خانم همسایه بعد از سلام و احوالپرسی چند عدد مغز گردو به من داد و ارزوی سلامتی کرد و مرا برای شب اول محرم دعوت کرد که حنما "به حسینیه بروم .
گردو ها را درون کیفم گذاستم و از خدا کمک خواستم .
در آن جمع همه به من گفتند خیلی تکیه این روستا معجره می کنه ؟ حتما "بیا ؟ در جواب گفتم انشالله اگر خواست خدا باشه ؟
با لبخند خدا حافظی کردم و از جمع آنهادور شدم .
یک روز وقتی داشتم کیفم را مرتب می کردم ان چند عدد گردو را که درون کیسه نایلونی گذاشته بود م نظرم را جلب کرد و بیاد آوردم که ان همان گردویی است که خانم به من داده است .
با دلی پر از امید قسمتی از گردو را خوردم و بقیه آنرا درون میکسر انداختم و بعد به او دادم .
مدتی گذشت بر حسب تصادف کاری برایمان پیش امد که چند ساعتی را در روستایم سپری کنم
خاله تماسی تلفنی گرفت و او گفت : همان خانمی که به تو گردو داد امشب تکیه خرج می دهد حتما بیا . گفتم فرصتی نیست باید بر گردیم خاله اصرار کرد که تکیه بیایید .
بعد از اینکه لباس مناسب آن شب را پو شیدم راهی تکیه شدم در بین راه صدای خواندن زیارت عاشورا را می شنیدم وارد تکیه شدم بعد از سلام واحوالپرسی گرم با دوستانم در کنار خاله نشستم . در آن شب عزاداری اما م حسین جزء های قران را بین عزاداران پخش کردن که تلاوت شود . کاری بسیار پسندیده ای بود خواندن قران در شب های محرم . ویعد سخران شروع به سخنرانی کرد .
جالب بود به روز صحبت می کردند . اول برای لباس پوشیدن این ایام تذکر داد ند و بعد در پایان سخن رانی راهنمایی هایی کرد ندکه چگونه رفتاری در این ایام باید داشته باشیم که شایسته عزاداری باشد .
آماده برای شام . سفره های یک بار مصرف را پهن کردن برایم دور از انتظار بود (سفره یک بار مصرف)
بعد هم درون سبد های پلاستیکی سبزی خوردن روی سفره قرار گرفت و پارچ های دوغ و لیوان های یک بار مصرف و بشقاب های استیلی که درون آن برنج و خورش فسنجون بود . روی سفره قرار گرفت
انتظار داشتم که غذا درون بشقاب های مسی ( که خیلی بزرگ بود و به آن دوری می گفتند ) غذا سرو شود اما..... و دوغ هم درون کاسه های مسی .......... و از سفره های قلمکار هم خبری نبود
بشقابی با خود از خانه بر داشته بودم اضافه غذایم را درون بشقاب ریختم
و از بانی مجلس که شام را تهیه کرده بود تشکر کردم .
او با کمری خمیده و روی خوش گفت :
نوش جانتون باشه و احوال بیمارم را پرسید .
به او گفتم بیمارم می تواند غذا بخورد . برقی را در چشمانش دیدم او شاد شد .
او یک فرشته بود فرشته ای بدون هیچ ادعا خودش بود و نیتش او از طرف خداوند مامور بود که آن چند عدد گردو را به من بدهد خوشا به حال آن خوبان
شب بی نظیر ی را با مهمان های حسینی گذراندم که هرگز فراموش نخواهم کرد
پیرزنی با دستان لرزان و گردو بدست . آن یک نشانه بود