پسرک خودش را درون کاپشن زمستانی اش مخفی کرده بود و به پیاده رو خیره شده بود گاهی سرش را از زمین بلند می کرد و با چشمانش که در زیر نقاب کلاهش مخفی شده بود به اطراف خیره می شد و دوباره به رمین نگاه می کرد.
با خود گفتم پسرک به چه چیزی فکر می کند شاید همکلاسی او کیفی دارد که چرخ ندارد و بر پشتش است او هم از ان کولی های بدون چرخ می خواهد!
و با اینکه امروز درس دیکته دارد و او دارد به دیکته امروزش فکر می کند و با خود می گوید دیکته دیگر چیست مگر من می خواهم نامه بنویسم که دیکته و انشای من باید خوب باشد ! شایدهم سنگهای پیاده رو را می شمارد که حسابش خوب شود اما او بزرگ است دارد چدول ضرب حاضر می کند و با خود می گوید چرا دو ضربدر دو می شود چهار ( دو دو تا چهار می شود) چرا پنج نمی شود الان که هیچ چیز حساب و کتاب ندارد هیچ وقت دو دو تا چهار نمی شود بیشتر می شود با ید صبرکنی 1000 می شود همه حساب ها دروغ است به مدرسه که برسم به معلمم می گویم .
سرش را بلند کرد و مرا کنار خودش دید او ناگهان سلام کرد و گفت شما را شناختم شما مادر بزرگ دوست من هستی او خیلی شباهت به شما دارد .
پسرک اشتباه کرده بود اما من به او لبخند زدم و او با کولی چرخ دارش از خیابون عبور کرد و به طرف مدرسه دوید دوید
ومن با خود خواندم
دویدم و دویدم تا به مدرسه رسیدم