Quantcast
Channel: سفره دوازده متری مادرم
Viewing all articles
Browse latest Browse all 1875

انشای سفید

$
0
0

چند روزی که از مهر می گذشت اولین موضوع انشای ما این بود

نابستان چکونه گذشت.

هر سال این موضوع تکراری  را داشتیم که باعث درد سر من شده بود چون هر سال تابستانمان یک جور بود

به اتاق بالا رفتم دفتر انشا را جلو خود قرار دادم و شروع به نوشتن کردم .

امسال ما مثل سال گذشته به روستا رفتیم جای همه شما خالی بود هر روز با بی بی به باغ می رفتیم و من در رودخانه گل بازی می کردم وخانه ای از جنس گل می ساختم و برای آب خانه یک جوی پر اب می گذاشتم و یک شرشره از جنس برگ برایش درست می کردم  که خیلی با حال بود . این جا که رسیدم ورق دفتر را پاره کردم و با خودم گفتم این که انشائ نشد .

دوباره این طور نوشتم : ما هرروز با پدر بزرگم به مزرعه گندم می رفتیم و در مزرعه گندم دانه های گندم را می جویدیم و ادامس درست می کردیم و خیلی خوشمزه بود و بعد در روز گندم کوبی سوار خرمن کوب می شدم و وپای پدر بزرگ را می گرفتم و گاو سواری می کردم و گلی می خندید م واقعا بچه ها جایتان خالی بود . از این نوشته هم خوشم نیامد . ورق را پاره کردم و به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم

این بار گفتم حالا یک انشای با حال می نویسم که معلم خوشش بیاید .

یک روز صبح وقتی داشتم از رود خانه می پریدم ناگهان سنگ زیر پایم سر خورد من به داخل رودخاته افتادم بقیه هم شروع کردن به خندیدن  اب من را با خودش برد ودر کنار یک سنگ بزرک گیر کردم و خودم را نجات دادم  من ان روز  مجبور شدم در زیر جادر بی بی بنشینم تا لباسهایم در روی سنگهای رود خانه خشک شود . این که نشد خاطره تابستان این ورق را هم پاره کردم .

دفتر چهل برگم داشت تمام می شد چند خط می نوشتم و بعد پاره می کردم از البالو چینی و قصه های تابستانی و درست کردن گندم برشته و لواشک درست کردن گل بازی و هزار بازی های بچه گانه نوشتم و اما انشا نوشته نشد .

مامانم صدا زد هما چه کار می کنی ؟بیا شام سرد شد با کلی خستگی وغم واندوه سر سفره شام حاضر شدم و عصه انشا نوشتن را داشتم . مامان گفت : انشا نوشتی؟ نه  او گفت: انشا هم کاری داره عزا گرفتی یک چیزی سر هم می کردی می گفتی امسال رفتیم مشهد  دیگه انشا تو تکراری نمی شد . برو حالا بخواب صبح یک انشا می نویسی 

تمام شب به فکر  انشا بودم . صبح شد انشایی ننوشته بودم با هزار ناراحتی به مدرسه رفتم

معلم به کلاس امد . به خاطر اسم فامیلم  نفر اول دفتر کلاس بودم و معلم اولین نفر من را صدا زد بیا انشا بخون

من هم دفتر انشایم را برداشتم به جلوی کلاس رفتم .

 از دفتر انشایم   فقط بیست برگ مونده بود دفترم را  باز کردم و نزدیک صورتم گرفتم شروع کردم  با صدای بلند به خواندن انشایم تمام کلاس ساکت و به انشای من گوش می کردند و  گاهی هم دفتر م را ورق می زدم که شکی پیش نیاید

در پایان گفتم تابستان امسال به من خیلی خوش گذشت  جای همه شما در گل بازی و خانه سازی خالی بود و فردا برای همه شما البالو خشکه و لواشک و گندم بو داده می اورم این بود انشای من .

تمام بچه ها دست زدن و من دفترم را بستم و ساکت ایستادم  معلم گفت برو بنشین  هجده

 معلم  همیشه نمره را داخل دفتر می داد اما این اتفاق آن روز رخ نداد . معلم از انشای سفید با خبر شده بود   اما ...........



Viewing all articles
Browse latest Browse all 1875

Trending Articles