پا جای پای مادرم گذاشتم. قابلمه ها راروی چراغ ردیف کردم و دست به کار شدم
باید زرنگی کنم اول غدا را درست کنم به قول خاله جونم غذا که از قابلمه بیرون نمی ره زود تر غدا را درست می کنم .
خوشحال و خندون قابلمه بزرگ و گذاشتم توی قابلمه کوچیکه
یک قابلمه سوپ جو درست کردم و یک قابلمه خورش قسنجون طبق معمول برنج هم خیس کردم حالا اندازه برنج بماند دست به کار شدم و اتاق را مرتب کردم و یک ظرف بزرگ میوه هم آماده کردم .
تا ظهر همه چیز آماده شد کنار تلفن نشستم .
بوی غذا تمام خونه را پرکرده بود اما نه تلفن زنگ زد و نه زنگ در به صدا در آمد .
خیلی ناراحت شدم به جمله شاد زیستن فکر می کردم به قانون جذب و هزار فکر های دیگه
نماز ظهر را خواندم و سفره را پهن کردم نه به بزرگی سفره مادرم تعدادی بشقاب هم روی سفره گذاشتم .
قابلمه ها به صدا در آمدن که ما را دریاب آخه غذاها هم دلشون برای من سوخته بود باید بگویم از سوختن هم گذشت و چزغاله شدن .
نان و پنیری حاضر کردم..............
دنیای خیال خیلی وسعت داره به وسعت دل ادمها
عجب قابلمه های خیالی