وقتی روز بیست و پنجم فروزدین ماه می شه عطر بوی بهار نارنج را حس می کنم .
آن روز وقتی یک دستم را مادرم گرفته بود و دست دیگرم را به دیوار تکیه داده بودم تا تعادل خودم را حفظ کنم
به سختی توانستم پا توی حیاط خونه آجر قرمزی بگذارم . تنها چیزی که ان روز منو سر حال کرد عطر بوی بهار نارنج درخت توی حیاط بود .
درخت نازنج تو ی جیاط خونمون پر از شکوفه بود و تمام فضای حیاط بوی عطر بهار نارنج می داد . امروز می تونم فقط یک سبد از گلهای بهار نارنج را که تمام وجودم را پر کرده تقدیمت کنم .
روز بیست و پنجم فروردین سال هزار و سیصد و شصت و دو روز با شکوهی بود .