هر گوشه ای از اتاق را نگاه می کنی یک گوشی می بینی
از وقتی تلفن آمد تنهایی ها زیاد شد چون دیدارها را به عقب می اندازیم وبه یک تلفن کردن سال به سال اکتفا می کنیم اما شنیدن کی بود مانند دیدن
یادم به روزهای خیلی دور افتاد که تلفن نداشتیم نه ما بلکه اطرافیان ما هم نداشتند
اولین تلفنی که دیدم منزل خاله خدا بیامرزم بود. او یک تلفن سیاه رنگ داشت که در گوشه اتاق نزدیک به سقف یک تخته سه گوش گذاشته بودن که تلفن روی اون قرار می گرفت . دور از دست رس بچه های اون زمانه
گاهی اوقات وقتی دور هم جمع می شدیم از تلفن صحبت می شد که چطوری صدا از توی این سیم به این نازکی میاید بیرون
خیلی دوست داشتم که کوشی تلفن رو بردارم و صدایی بشنوم کسی را نداشتیم که تلفن داشته باشه و از خونه خاله بهش زنگ بزنیم فقط منتظر زنگ دایی عزیزم از خرم شهر بودیم او اونجا زندگی می کرد
تنها راهی که پیدا کردیم که صدایی از توی تلفن بشنویم گرفتن شماره ساعت بود .
وقتی شماره ساعت رو می گرفتم می گفت ساعت دوازده وبیست دقیقه ساعت دوازده و بیست دقیقه ساعت دوازده و بیست دقیقه که ناگهان صدای مامان و خاله خدا بیامرزه بلند می شد و می کفتند خراب می شه دست نزنید بزارید سر جاش که ما از ترسمان تلفن را راهی زمین می کردیم ال فرار
اما حالا تلفن داریم موبایل داریم اینترنت داریم اما خبری از کسی نداریم.