جلوی تلویزیون نشسته بودیم وبه اخبار ساعت دو بعداز ظهر نگاه می کردیم از فتح خرمشهر می گفت و تصاویر ی از زمان پیروزی خرم شهر نشان می داد .
هر دو در سکوت بودیم و هیچ نظری نمی دادیم سرود های ان روز را گوش می کردیم و حس عجیبی داشتیم .
ناگهان سربازمان لب به سخن گشود و این چنین گفت .:
چند روزی قبل از آزادی خرم شهر به گردان رفتم دیدم حدود دو هزار نفر افسران سال سه نیروی زمینی به صف ایستاده اند و منتظر برای سوار شدن به هواپیما هستند . نزدیک ظهر بود این افسران جوان به ناهار خوری رفتند وبعد به پای هواپیما آمذن
با چندین فروند هواپیمای سی یک صدو سی که از قبل مهیا شده بود انان را به اهواز بر دیم .
دیگر ادامه نداد وقتی به او نگاه کردم دیدم شیسه عینکش خیس شده و بغض عجیبی در گلو دارد و بعد گفت بیشتر این افراد دیگر بر نگشتن و صدای گریه او بلند شد .
من گفتم حتما در پرواز های بعدی این شهدای عزیز را به محل های زندگیشان بر گردانید
او سکوت کرد و گفت: نفرین بر جنگ نفرین بر جنگ نفرین بر چنگ