شهریور نفس های اخرش را می کشد گلهای سنبله زیر برگهای پاییزی مخفی شده به زحمت می توانی دسته ای از این گل ها را به خانه بیاوری گلی که رویش برگ آن نشان دهنده آمدن بهار است و شکفتن گل آن نزدیک شدن پاییز راخبر می دهد گلی با ساقه ای سفید و پرچم های زرد .
مادر با یک دست بقچه را گرفته بود و با دست دیگرش قوطی سوزن نخ را
مامان کجا؟ مامان گفت: با زن عمو می خواهم بروم ایوان زن دایی حسین تا روزه چند تا کیسه بدوز بم ما که صد تا کیسه داریم واسه چی؟ ممکنه کم باشه خیلی وسایل داریم .(البالو خشکه توت خشکه برگه زرد الو گندم بو داده لواشک و غیره ) بلغور های جو گندم را در گونی می ریزیم .
مامان زن عمو را صدا کرد و با هم به ایوان زن دایی حسین رفتند.
زن دایی داشت خیاطی می کرد . مامان بقچه را باز کرد و قیچی بدستش گرفت و شروع به کار کرد وای جاری نگاه کن این شلوار آن قدر پاره شده که یک کیسه هم نمیشه ازش دوخت شلوار را با قیچی تکه تکه کردو درکیسه ای که کنار دستش بود (تکه های پارچه ها را داخل متکا می ریختند ) گذاشت این پیرهن خوبه زن دایی نگاه کن استین که بدرد نمی خوره پاره شده فقط می تونیم از دامنش چند تا کیسه درست کنیم انشالله که این دامن قدرت داشته باشه البالو خشکه ها رو توش تحمل کنه . کیسه را برید و داد دست زن عمو و گفت جاری تو خیلی تمیز می دوزی اینو بدوز .زن دایی سوزنش را به جاسوزنی زدو بلند شد یک ذغال داخل سماور انداخت و یک فوت محکم کرد وبعد از چند دقیقه در سکوت ایوان سماور به قل قل افتاد.
بی بی سلام کنان وارد جمع شد و گفت خسته نباشید کیسه ها رو دوختید مبارکتون باشه و بعد بی بی دستش را از زیر چادرش بیرون آورد و قندان قند را گذاشت زمین و از گوشه چارقدش یک مشت چایی خشک ریخت توی قوری و چای را دم کرد .(شکلات و شیرینی نبود که با خود بیاورد )
بی بی وسایل دوخت دوز با خودش داشت بی بی قبا برای آشیخ حسین می دوخت. زن دایی پرسید هنوز این قبا تموم نشده ؟ بی بی : فقط آجییه یقه اش مونده امروز تموم می کنم (مردان کمتر کت وشلوار می پوشیدن)
یکی از بچه ها دست برد توی قندان بی بی به آرامی گفت قند نخور برای دندونت بده بی بی رو ببین دندون نداره . بچه دستتش را از قندان بیرون برد ومنصرف شد اما بی بی یک قند کوچک به او داد
تنها چیز ی که اون موقع شیرین بود و در دست رس بود قند بود آخه ان زمان قند کوپنی شده بود ؟
زن دایی حسین هر کس که از پله بالا می امد با مهربونی می گفت یک ذغال بنداز توی سماور ویک فوت هم بکن
بی بی به زن دایی گفت: زن داداش فردا یک کمکی به ما بده می خوام برای بچه ها نون شیر مال درست کنم دوسه روز دیگه می روند
همه بچه ها یک صدا با هم گفتن : آخ جون نون شیر مال توتک
مامان و زن عمو توی این قاصله چندین کیسه دوختند . اخرین جایی که خورشید نورش را با خود می برد این ایوان بود خدا حافظی خورشید و مامان و زن عمو و بی بی همزمان شد
مامان گفت: بچه ها سر حوض باشید تا وضو بگیریم وقت نماز نزدیک شده .
امروز همه چیز به سفیدی گل سنبله بود . تقدیم به بچه های هم سن وسال خودم هما