وقتی که اذان مغرب از کانال 5 تلویزیون بخش میشه عکسهای شهدای ان روز را نشون می ده و میگه . برای شادی روحشون صلوات بفرستید وقتی به یکایک این عکسها نگاه می کنم اشک درون چشمانم جمع می شود و به جوانی آنها و روزهای غم بار گذشته فکر می کنم .گذشته ای نه چندان دور که خاطره آن در سنگ نوشته ذهن مان نقش بسته شده و هرگز پاک نخواهد شد .
زنگ در حیاط به صدا در آمد مادر در را باز کرد و بعد صدا زد هما بیا پایین (خانه پلاک 12 در کوچه ای بشکل ال بر عکس کوچه هفتم کوچه جعفری)
بچه به بغل پله ها را دو تا یکی کردم و خودم را جلوی درب حیاط رساندم . مرد میان سالی را دیدم که به دیوار گاراژ کاظم آقا نانوا تکیه داده بود و به سنگفرش گوچه خیره شده بود با سلام من سرش را بلند کرد و بعد از جواب سلام به من گفت : من آمدم از شما بپرسم از برادر مجید خبری دارید ؟ به او گفتم واقعیت چیست مجید پهلوی شماست ما باید ازش خبر داشته باشیم .؟ او سری تکان داد و خودش را جمع جور کرد و گفت : چند روزی است که از او بی خبر هستیم می خواستیم ببینیم به خونه امده است یا نه؟ بعد آدرس یکی از دوستان مجید که با او هم رزم بودبه ما داد و گفت بهتر است شما هم تحقیق بکنید شاید دوستانش از او اطلاع داشته باشند . (خبر شهادت را آورده بود)
هر چها رنفر هراسان وبا شتاب راهی شدیم شاید خبری از او بدست بیاوریم مسیر را باید پیاده طی می کردیم از خیابان جعفری به مقصد خیابان آب موتور حرکت کردیم بچه کوچکم که شش ماهه بود در بغل داشتم و فررند بزرگنرم که سه سال داشت و با مادر که گام هایش بلند تر از ما بود حرکت می کردیم . قلبم از سینه ام داشت خارج می شد . هر دو ساکت بودیم گاهی فاصله من با مادر زیاد می شد چون باید مواظب بچه ها باشم فرزاد گریه می کرد و عمو عمو می کرد. او چادر منو مجکم چسبیده بود و می دوید و ما راه می رفتیم اشکش روان بود سرمای پاییزی بر صورت فرزندانم یخ بسته بود اما ما به راه خود ادامه می دادیم از آب موتور گذشتم و به خیابان سمت چپی که بسوی شرق می رفت به حرکت خود ادامه دادیم به انتهای خیابان رسیدیم سمت چپ اولین کوچه و دومین در را زدیم خانه ای جنوبی و یک طبقه بود خیلی فقیرانه آقای محترمی درب را باز کرد ماجرا را برایش تعریف کردیم او پسرش را که در راهروی یک متری خانه نشسته بود و مشغول ناهار خوردن بود صدا کرد و او هم به جمع ما پیوست .
او سرش پایین بود نمی دانست باید به مادر چه بگویید او با لکنت زبان و اندوه فراوان این چنین گفت:
من با مجید هم سنگر بودم او آرپی جی زن بود روز حمله با هم رفتیم ولی هنگام باز گشت من او را ندیدم .
همان جا فهمیدیم چه شده است اما چون انسان به امید زندگی می کند ا ین حرفها را به فال نیک گرفتیم و با خود گفتیم حتما او هم به خانه بر می گردد.
با کوله باری از غم خسته و نالان به خانه بر گشتیم مادر وضو گرفت و به نماز مشغول شد ومن با بچه ها بالا رفتم و در سکوت به آنها غذا دادم و آنها را خواباندم .
فردای آن روز صبح زود زنگ در خانه ای به سرمای پاییز آن سالها به صدا در آمد دو فرد سالخورده که قاصد مرگ بودن به منزل ما آمدن و ماجرای شهید شدن مجید را گفتن و بعد ندا دادن که پیکر پاک این شهید در خاک عراق است و دست رسی به آن مشکل است و او را شهید مفقود الاثر اعلام کردم . ( بعد از ده سال پیکر پاک این شهید به سر زمینش بارگشت)
آن دو نفر یک چای تلخ نوشیدن و خانه را ترک کردن .
نمی دانم با چه سرعتی خانه مملو از جمعیت شد و خانه سیاه پوش شد .
همه چیز سرعت داشت نمی دانم چطوری عکس بزرگ شده شهید را از مسجد به خانه آوردن اعلامیه ها پخش شد و مراسم را بدون داشتن اثری از این شهید بر گزار کردن و با کوهی از ناامیدی خانمان خالی از تسلیت گویان شد و ما ماندیم و کوهی از غم و فکر وخیال وگاهی به خود مان امید می دادیم شاید او زنده باشد و به خانه اش بر گردد.
مادر همیشه با چشمان گریان در سکوت بود و آه می کشید او زنی صبور بود یک روز بهاری او در حیاط راه می رفت و دستانش را به درخت سیب توی باغچه می کشید و با خود این جمله را زمزمه می کرد .
تو شاخه خشک زنده شدی اما مجید من ..........
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه زهم دیگر نمانیم
توکه خواهی زخاکم بوسه دادن رخم را بوسه ده اکنون همانیم
چند روزی به روز شهادتش مانده است وبرای شادی روحش صلوات می فرستیم