مادر خیلی خوشحال شد و اشک در چشمانش حلقه زد و شروع کرد به شمارش بلیط ها و گفت یکی زیاده پدر گفت زن داداش عیسی را هم با خودمان می بریم ( زن عموی مادرم را زن داداش صدا می کردیم ).
ما بچه ها از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم هورا می کشیدیم سرو صدا می کردیم و آخ جون اخ جون می گفتیم و مادر فریاد می زد ساکت باشین بگذارید صدا به صدا برسه .
پدر کمتر صحبت می کرد بعد از خوردن یک استکان چای از اتاق خارج شد و بعد بسته شدن درب حیاط را شنیدیم .
مادر م به ما گفت :وقت زیاد نداریم هر کدوم وسایل شخصی خودتان. را اماده کنید تا توی چمدون بگذاریم .همه به تکاپو افتادیم هر کسی برای خودش آواری زمزمه می کرد اواری شاد بالا پاین می کردیم خلاصه سفر ما از همون لحظه دیدن بلیط شروع شده بود .
پدر به خانه بر گشت یک دفترچه حساب بانکی از جیبش بیرون اورد و گفت مشکلی برای پول نداریم بیست هزار تومان توی این دفترچه است با این می رویم و بر می گردیم مامان گفت :پول چرا نگرفتی ؟ پدر لبخند زیبایی زد و گفت این دفتر چه حساب در گردش بانک صادرات است مشهد می تونیم از حساب پول بر داریم .
پدر همیشه مدرن بود حساب در گردش باز کرده بود که با خودش پول حمل نکند.
روز رفتن رسید همه اماده شدیم چمدان ها را بر داشتیم و درب حیاط را قفل کردیم و پدر از جلو حرکت می کرد و ماهم قطار شدیم و به راه افتادیم .
به کنار قطار رسیدیم پدر بلیط ها را به مامور قطار نشان داد و ما هم یکی یکی سوار شدیم .اولین باری بود که قطار را می دیدم برایم همه چیز جدید بود وارد اتاقی شدیم که به آن کوپه می گفتند تعداد ما بیشتر از یک کوپه بود دو نفرمان باید به کوپه بغلی می رفتیم .
کوپه قطار دارای صندلی های چوبی بود که پدر پتو ها را روی صندلی پهن کرد و بعد ما در روی آن قرار گرفتیم
قطار با سوت بلندی به راه افتاد ما هر کدام می خواستیم از پنجره قطار بیرون را تماشا کنیم خلاصه با کلی کلنجار رفتن خودم را به کنار پنجره قطار رساندم و به تماشای کویر پرداختم .
قطار می رفت ما را با خود می برد پدر برایمان از امام رضا صحبت می کرد مادر می گفت خیلی آرزو داشتم روزی همه شما را به مشهد بیاروم زن داداش عیسی می گفت دفعه پنجم است که به پابوسش می روم و به ما گفت :بچه ها دعای شما مستجاب میشه چون دفعه اولی است که به پابوسش می روید و بی بی هم مرتب دعا می خواند و تسبیح می انداخت . و داداش ها هم تمام قطار را چندین بار بالا پایین کرده بودن و از کوپه های درجه دو ویک و رستوران برای ما خبر می اوردن و گاهی هم به پدر اعتراض می کردن که چرا صندلی های ما چوبی است و صندلی های کوپه های درجه یک و دو چرمیه
بابا با خونسردی جواب داد بابا جان اونا و ما با هم به مشهد می رسیم فرقی نداره .
بعد از چندین ساعت ما به مشهد رسیدیم و چمدان ها را بر داشتیم و دوتا تاکسی ما را به مسافر خانه ای در خیابان تهران برد . که برای خودش ماجراهای شیرینی دارد .
روحت شاد پدر جانم