کیفم را جستجو کردم تا یک دوریالی پیدا کنم و سر کوچه بروم ویک تلفن به مادرم بزنم .
هر چه داخل کیف هایم را گشتم دو ریالی نداشتم به یاد حرف پدر افتادم که او می گفت :دو چیز همیشه باید همراهتان باشد دو ریالی و عکس سه در چهار
به سر کوچه رفتم یک ده ریالی حاضر کردم که پنج دو ریالی تهیه کنم اما موفق نشدم اصلا کسی نمی دونست دو ریالی چیست وبه چه درد می خورد انگار من از کره دیگه ای امده بودم.
روزی بود دو ریال با ارزش بود یک کیف مخصوص مملو از دو ردو ریالی داشتیم .که بیشترین کار برد ش برای تلفن بود زندگی بدون دو ریالی مفهمومی نداشت
یادش بخیر ان اتاقک های زرد رنگ که کوشه پیاده رو ها کز کرده بودن و منتظر بودن تا به درد دل های ادمها گوش کنند گاهی اوقات ان قدر درد دل ها ناراحت کننده بود که شیشه اتاقک زرد رنگ فرو می ریخت وگاهی هم سیم گوشی پاره می شد و وووووووو آزار های های دیگر که اون اتاقک های زرد رنگ تحمل می کرند اما اگر از آهن هم باشی متلاشی خواهی شد .
به یاد روزهای جنگ و بی تلفنی افتادم ازکنار هر تلفن عمومی که رد می شدی همه سراغ عزیزانشان را می گرفتند . چه روزهای غم انگیزی بود .
تلفن نداشتیم هر روز باید می رفتم خیابان نیکنام به خونه مامانم تلفن بزنم تا خیری از ........ بگیرم و علت نیامدن به خونه را بپرسم ؟تنها راه ارتباط ما همین بود گاهی هم بخت یارم بود و می تونستم از تلفن سر کوچه به قرار گاه تلفن بزنم و با خودش صحبت کنم . اما
وقتی به ساعت امدنش نزدیک می شد جلوی پنجره چوبی اتاق مان که رو به روی کوچه ای که او می امد باز می شد می نشستم و از پشت حصیر چوبی به کوچه چشم می دوختم و با خود می گفتم خدای من این پنجره امید من است مرا نا امید نکن
این پنجره چوبی سبز رنگ همیشه بسته بود چون موریانه چهار چوب در را خورده بود و اگر باز می کردیم در از لولا جدا می شد و روی مغزت فرود می آمد .
بهترین منظره ای که از این پنجره می دیدم این بود که ساعتها کنار ش می نشستم و به بیرون نگاه می کردم تا امدنش را ببینم که برای من آرامش بخش بود و بعد خدا را شکر می کردم که به سلامت به منزلش برگشته .
اما حالا وسایل ارتباطی زیاد شده . هر لحظه خبر از هم داریم عکس می بینیم صحبت می کنیم درد دل هایمان را می نویسم .
اما چشم توی چشم نمی شویم کاش امروز هم کیسه ای از دوریالی در کیفم بود و از اتاقک زرد رنگ خبر امدن عزیزانم را می شنیدم .
خدایا مرا نا امید نکن