روزی بود، روزگاری، الحق بازی های زمستانی برای خودش زیبا و دلنشین و آموزنده بود . دور هم می نشستیم و یک دایره تشکیل می دادیم ، شیر و خط می انداختیم و یک نفر اوستا می شد ، اوستا دستش را به صورت حلقه ( دایره وار ) می چرخاند و این شعر را می خواند . هر کسی کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش ، اول آرام ، می خواند بعد تند و سریع ، بازیکان هم هر کدام کاری می کردند ، یکی کتاب می خواند ، یکی خیاطی می کرد ، یکی کفش واکس می زد ، یکی مرتب سرش را شونه می کرد ، و الا
↧