امروز به دیدنش رفتم او گفت چرا تو اومدی اینجا به او گفتم تو اومدی من هم اومدم او خندید .
دستش را گرفتم به چشمانش نگاه می کردم مهربونی همیشگی در صورتش بود دردش را پنهان می کرد و لب خند می زد .
دیدم همگی ما لب پرتگاه هستیم وبه پایین نگاه می کنیم .
با خود گفتم ما داریم پرت می شویم این چه صخره بزرگی است.
باید مراقب باشیم و خودمان را نجات بدهیم . او فریاد زد مراقب باشید .
ناگهان همگی دستانمان را به هم گره زدیم و خودمان را به عقب کشیدیم .
امیدوارم همیشه سفره دوازده متری گسترده باشد و تو در راس باشی و ما هم خودمون رو لوس کنیم و درکنارت باشیم
سلامت باشی ای مادر مهربانم