دارم از اقاقیایی می نویسم که سالها جلو در ب حیاطمان بود .
امروز برای دیدن مادر رهسپار منزلش شدم خیلی با عجله خودم را به آنجا رساندم مادرم روی تخت خوابیده بود و چشم به در دوخته بود که چه کسی وارد اتاق می شود .
به کنارش رفتم بر دستان مهربانش بوسه زدم و کنارش نشستم به او گفتم هما امده او به من خیره شد و گفت تنهایی ؟
بلندش کردم کنار هم نشستیم و به صحبت های شیرین پرداختم هر دو با نگاه با هم صحبت می کردیم گاهی هم لبخند می زدیم از انگشترش گفتم من هم انگشترم را بهش نشان دادم گفت اینو که داشتی جدید نیست
او همیشه تنوع دوست دارد و به چیز های زیبا علاقه فراوان دارد . از هر دری صحبت کردیم وکلی با هم شاد بودیم صدای اره می اید ولی آنقدر غرق صحبت شده بودیم که به بیرون سرک نکشیدیم ناگهان صدای مهببی بلند شد پرده را با دستانش عقب زد گفت اخ درخت گوش .درخت را بریدن .
سالهای خیلی دور پدر کنار درب حیاط ایستاده بود خانمی را دید از انتهای کوچه درخت در دست می اید. پدر از او پرسید خانم چرا درخت را کنده ای اوگفت درخت کج بود می خواهیم بگذارم سر کوچه تا شهر داری ببرد .
پدر چیزی نه گفت وقتی خانم همسایه رفت پدر درخت را از زنده به گور شدن نجات داد و داخل باغچه کوچه کاشت واین درخت هر روز زیبا و زیباتر می شد و در بهار گلهای سفیدی داشت و از طراوت و شادابی این درخت تمام ساکنین محله استفاده می کردند و به درخت کج در خانه ما معروف بود و پدر داستان این درخت زیبا را بارها برایمان تعریف کرد و می گفت که چطور این درخت را از مرگ نجات داده است .
امسال باد بسیاری از شاخه های درخت را شکست و شهرداری برای هرس کردن این درخت اقدام کرد
ولی درخت عزیزمان چون غریبه بهش دست زده بود قهر کرد و خشک شد .
امروز غم بزرگی در خانه حکم فرما شد و مادر از مراقبت هایی که برای این درخت پنچاه ساله کرده بود برایمان گفت
به مادر گفتم شهرداری حتما درختی خواهد کاشت
او گفت نه درخت های انها بدرد نمی خورد باید به علی بگم هر چه زودتر درختی بخرد و جلوی خانه بکارد
شهرداری امروز درخت اقاقیا که تنها یادگاری پدرم در ان محله بود برید و سوار کامیون کرد و برد .
نمی دانم امسال چگونه از امدن بهار با خبر می شویم وقتی دیکر اقاقیای ما گل نمی دهد.