۱۸ فروردین سال ۱۴۰۲
چه روز روشن و باصفایی است . باد در شهر تهران ملایم می وزد ، برف زیبا روی کوههای شمیران زیبایی خاصی به شهر داده لست هوا آنقدر صاف و درخشان است که قله دماوند را با برف آن می بینی ، زمین پر از سبزه و گل...
View Articleخدایا توفیق بده شکرگزارت باشم
خدایا شکرت ، انچه که ازت خواستم اگر به صلاحت بوده دادی. و اگر صلاحت نبوده ندا ی خدایا رضایم به رضای خودت خدایا شکرت
View Articleزیباترین داستانهای کوتاه
زیباترین داستانهای کوتاه بدنیا آمدن فرزندان عزیزمان هنگام تولدشان ، است این داستان کوتاه را فقط مادران بیان می کنند همه داستان پر از شادی و نشاط است چه خوب می شود این داستانها را از زبان مادران بنویسیم...
View Articleداستان بدنیا امدن
زن روزهای آخر بار داریش را می گذرانید ، دوران بار داری روز شمار شده بود خیلی برایش سخت بود ، کمتر می تواتست به کار های خانه رسیدگی کند و ناگهان قبل از رسیدن تاریخ بدنیا آمدن فرزندش دچار مشکل شد ، که او...
View Articleپس از مدتی سوار بر مترو
مدتی بود پیش نیامده بود سوار برمتروی شهرم شوم دیروز این سعادت نصیبم شد ، خط جدید مترو که در نزدیکی خانه ما تازه شروع به کار کرده بود ، سوار شدم ، پله برقی نو تمیز ایستگاه مترو تمیز بدون هیچ بر چسبی بر...
View Articleسفره افطاری
مادرم سفره افطاری پهن می کرد. چندین برابر سفره دوازده متری ، پدرم روحت شاد ، مادر جانم روحت شاد ، سفره افطاری ساده ات را همه ازش یاد می کنند ،
View Articleوقتی مادرم جواب تلفن می داد
مادرم وقتی تلفن زنگ می زد سریع خودش را به گوشی تلفن می رساند ، هنگام گفتگو اسم کسی را نمی گفت ، ولی از تن صدایش متوجه می شدی که با کجا صبحت می کند ، اگر صدا یواش بود ، فرد در نزدیکی منزل بود ، اگر از...
View Articleآخرین جمله طلایی یک شهید ،
در این آخرین روزهای ماه مبارک رمضان ، یادی از شهیدمان کنیم ، او برای چند روزی به تهران آمده بود برای دیدار خانواده ، سال ۶۲ بود ، مدت طولانی بود که دیداری با خانواده نداشت ، فرزندی بدنیا اورده بودم که...
View Articleتا حالا رمضان ۳۱ روز نشده !!!
گاهی قسمتمان می شود که ۳۰ روز ، روزه داری کنیم ، امسال این سعادت نصیبمان شده ، گاهی اوقات که روز ۳۰ رمضان را روزه می گرفتیم باورمان نمی شد فردای آن روز عید است و تما م مدت از مامان سوال می کردیم مامان...
View Articleهیچ کس ماندنی نیست
رمضان هنگام عروب ساک به دست و نگاه بر آسمان بود و به غروب خورشید نگاه می کرد ، او گفت شوال نیامد ،من باید یک روز دیگر مهمان خانه شما دوستداران ماه رمضان باشم ، او خوشحال برگشت ، و گفت امسال من ۳۰ روز ه...
View Articleهنگام غروب کسی پشت بام نبود چرا؟
سالهای خیلی دور که وسایل ارتباطی نبود ، شب عید فطر مردم به پشت بام می رفتند برای دیدن هلال ماه شوال ، تهران آسمانی آبی و بدون آلودگی داشت و از ساختمانهای بلند خبری نبود که جلوی دید را بگیرد و غروب...
View Articleشعری زببا
بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همگی رودکی این شعر را همیشه در بازی مشاعره خانوادگی می خواندیم ، الان از ذهنم گذشت و برام تجدید خاطره شد ، چه ز یبا بود سفره دوازده نفری مادرم
View Articleچهل کلاغ
وقتی امروز کلاغ ها با صدای خود همدیگر را خبر می کردند با خود گفتم . چرا یک کلاغ را چهل کلاغ کنیم ؟
View Articleبدترین و بهترین غذا
بزرگی به خدمتکارش گفت : فردا بهترین غذا را برا یم اماده کن ، او زبانی آماده کرد و به نزد آن بزرگوار آورد و او نوش جان کرد ، بزرگ گفت: فردا بدترین غذا را برایم تهیه کن ، خدمتکار باز هم برای آن بزرگ زبان...
View Articleدوست دارم ساک سفری باشم
داستان از این جا شروع شد ، و علاقه من به ساک سفری بودن . . هر پنج شنبه مادر بقچه سفر پدر را آماده می کرد که پدر آخر هفته را در سفر باشد و به کارهای آنجا رسیدگی کند ، کوچک بودم ، نگاه به دستان مادرم می...
View Articleسلام صبح
خدا را شکر که امروز هم هستیم ، هر نفسی که فرو می رود ممدُحیات است و چون بر می آید مفرح ذات پس بر هر نفسی دو شکری واحب ، قادر نیستم از تمامی نعمت هایی که بی دریغ داده ای تشکر کنم ، شکر نعمت ، نعمتت...
View Articleیک تار ، یک تار
داستان بی بی جون و جمله یک تار ، یک تار ، با بی بی زندگی می کردیم و همیشه جملات زیبا می گفت ، بیشتر اوقات به ما می گفت: همه چیز یک تار ، یک تار شروع میشه ، !! این جمله را فقط در مورد حجاب فکر می کردم...
View Article